❁ ❁ ❁ این روزهای یسنا جون❁ ❁ ❁
ببخشید که انقدر دیر به دیر وبلاگت رو آپ میکنم.این چند وقته حسابی در گیر بودیم.از یه طرف درگیر عروسی دختر عمه بابایی که خیلی خوش گذشت و از طرف دیگه درگیر بعضی مسائل شخصی که فکرمو مشغول کرده.,واز همه بدتر درگیر مریضی شما.چون حسابی سرما خورده بودی و خیلی اذیت شدی و تو عروسی همش مریض بودی..
دختر نانازم یاد گرفتی وقتی میگیم بابایی کجا رفت میگی دَدَ..هرچی هم که بخوای اشاره میکنی و محکم میزنی رو سینه خودت یعنی به من بده.عاشق قند و دلستر و نوشابه ای..یعنی دقیقا چیزایی که برات ضرر داره و ما مجبوریم همیشه قاچاقی این چیزا رو بخوریم که شما نبینی.
نفسم چند روز پیش که میخواستیم بریم عروسی من حواسم نبود و با صدای جیغت متوجه شدم که دست زده
بودی به دستگاه ویو موهای من و انگشت وسطت سوخت و تاول زد وحسابی گریه کردی.
عزیزم میدونی که مامان شکلات تلخ خیلی دوست داره و دیروز که داشتم میخوردم گیر دادی که بخوری و من گفتم چون تلخه اصلا نمیتونی بخوری.اما وقتی دادم دستت حسابی تعجب کردم چون خیلی خوشت اومده بود و با ملچ و ملوچ میخوردی و تمام دست و صورت و لباستو شکلاتی کردی.
یسنا جونم امسال چون اولین سال تولدت بود خیلی برنامه ها واست داشتم. اما متاسفانه بنا به دلایلی تمام برنامه هامون خراب شد و فقط یه جشن مختصر خودمونی واست میگیریم.ایشالله که سال دیگه مسئله ای پیش نیاد و بتونیم از خجالتت در بیایم.
اینم عکسای این چند وقت:
دختر نازم ببین تو عروسی چقدر بی حال بودی.