یسناکوچولویسناکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

(◕‿◕)❤یسنا تنها دلخوشی مامانش❤(◕‿◕)

ای گل نوبهار من

سلام عشق بابایی و مامانی امیدوارم که سالم و سلامت باشی. هر روز لحظه شماری می کنیم که زودتر ببینیمت نیم وجبی... دردانه بابایی ای کاش می دونستی که در این دنیای خاکستری، فقط برایم تو و مامانت حس رنگارنگ بهم می دید و امیدوارم این حس که الان با رنگ های گرم در وجودم نقش بسته، پایدار و همیشگی باشه. امیدوارم چهره ات به مادرت زیبارویت برود و من هم نظاره گر دو گل زیبا، سبزه و قشنگ باشم. به امید دیدار ای نوگل هستی من... قربانت میثم - پدر مشتاقت
2 آبان 1391

★هفته نوزدهم★

سلام نقل و نبات مامانی عزیزم،امروز وارد هفته نوزدهم شدی خدارو شکر یه هفته دیگه رو به سلامتی پشت سر گذاشتی . قربون دخمل خوشگلم برم که روز به روز داره بزرگتر میشه . دیشب مامانی خانواده بابایی ( بابابزرگ،مامان بزرگ و عمه ها و شوهر عمه ها ) رو به صرف شام دعوت کرده بود . شام رو بردیم بلوار جوان،هوا   یه ذره سرد...
2 آبان 1391

❁سونوگرافی سه بعدی❁

سلام نی نی چوچولوی خودم... دیروز با بابایی رفتیم سونوگرافی سه بعدی.وقتی رفتیم داخل توی مانیتوری که بالای سرم بود همه چیزو میدیدیم. دستای نازت،پاهای خوشملت.اما دکتر گفت بد خوابیدی و صورتت مشخص نبود،پای چپتو تکون نمیدی و گفت باید بری شیرینی بخوری و پیاده روی کنی و بعد از نیم ساعت دوباره برگردی. این نیم ساعت برای من اندازه یه قرن گذشت واسترس تمام وجودمو گرفته بود.بابایی برام بستی و شکلات شیرین گرفت،اما انقدر نگران بودم که اصلا نفهمیدم چی دارم میخورم.اشکام بی اختیار پایین میومد و بابایی هم همش دلداریم میداد. ♥♥ خلاصه نیم ساعت تموم شد و دوباره رفتیم سونو.یه ذره تکون خورده بودی و ما صورتتو دیدیم. اما پای چپت باز کاملا مشخص نب...
2 آبان 1391

✿هفته بیستم✿

سلام عزیز مامانی .... دخمل خوشگلم شماامروز واردهفته بیستم شدی.           ماشالله داری واسه خودت خانوم میشی.      عزیز دلم من همیشه ازاومدن زمستون ناراحت میشدم،چون اصلا از زمستون خوشم نمیاد ولی امسال به خاطر وجود شما،برای اومدن زمستون لحظه شماری میکنم.     امروز بابایی رفته فوتبال،آخه میدونی که بابایی عاشق فوتباله         و منم طبق معمولهمیشه پای کامپیوترم.   شنبه هم نوبت دکتر دارم که جواب سونو رو به دکتر نشون بدم.ایشالله که همه چی...
2 آبان 1391

❁ درد و دل با نی نی خوشملم❁

سلام دردونه مامانی ببخشید چند روزی دیر برات نوشتم. آخه خیلی سرم شلوغ بود و با مادرجون(مامان مامانی)مشغول خونه تکونی بودیم.خیلی خسته شدم.   شما هم مثل اینکه خسته شدی ،چون دیروز خیلی ورجه وورجه میکردی.خلاصه ببخشید دیگه عزیزم. شنبه رفتم دکتر و دکتر گفت که همه چیز عالیه و جای نگرانی نیست. عزیزم وقتی دکتر میخواست صدای قلبتو گ وش کنه،یه جا وای نمیستادی. همش اینور و اونورمیرفتی.قربون روی ماهت عزیز دلم. دخمل نازم،چند وقته خیلی از دست بابایی ناراحتم....
2 آبان 1391

★ هفته بیست و یکم★

سلامدخمل نازم...    وارد شدنتبه هفته بیست و یکم(شش ماهگی) رو تبریک میگم عزیز دلم... خدارو شکر میکنم که یه هفته دیگه روبه سلامتی پشت سر گذاشتی. دیروز با مادر جون(مامان مامانی)رفتیم بیرون و براتسیسمونی گرفتیم.انقدر تو مغازه برات ذوق کردم که نگو. بعدشم با بابایی رفتیم و سیدی عکسا و فیلمای سونوگرافی سه بعدی رو گرفتیم.تا رسیدیم خونه،سریع با بابایینشستیم نگاهشون کردیم و کلی قربون صدقه ات رفتیم(البته بیشتر مامانی) اینم بعضی ازعکسای سه بعدی این پاهای نازته اینم صورت خوشملت ...
2 آبان 1391

<no title>

روزهای پاییزی چه دلتنگ و بی تابی های مادرت برای ورودت به زندگی چه بسیار است. این روزها، در غروب آفتاب سرد و بی روح، برگ های زرد و خشک، آسمان ابری و گریان، چشم های مادرت به حس وجودت معطوف شده. ثانیه ها را مدام می شماریم، ثانیه هایی که بعضا مملو از التهاب و استرس است. سالم بودنت آرزوی همیشگی ما است. تصمیم براین دارم که نام زیبای سلنا را برایت انتخاب کنم و نمی دانم در آینده که در این دنیای رنگارنگ گام می گذاری، از این نام خرسند هستی یا ... اعتراف می کنم که مادرت بیش از من برایت بی تاب است و شب و روز ندارد. همه دنیای مادرت به تو خلاصه شده و اینجاست که پدر در حاشیه های عاطفی مادر گم می شود. الته حق براین است که آمدن تو اشتیاقی خوشایند است....
2 آبان 1391

❁ ❁ ❁ هفته بیست و دوم❁ ❁ ❁

سلام هستی مامان... به لطف خدای مهربون یه هفته دیگه رو به سلامتی پشت سر گذاشتی و وارد هفته بیست و دوم شدی.الان دیگه همه اتفاقاتی که در اطرافت میگذره رو متوجه میشی. حالا با حسی متفاوت صبح‌ها که بیدار می‌شم به تو سلام می‌گم و راجع به احساسم با تو حرف می‌زنم. وقتی درون من جا به جا می‌شی، وقتی تکان خوردن‌هاتو حس می‌کنم و قربان صدقه‌ات می‌رم و می‌گم دوستت دارم تو می‌شنوی و با  یه تکانی دیگه جوابم رو می‌دی. من و بابایی حرف‌ها برات داریم. می‌خوا...
2 آبان 1391

سلام بهانه زندگی

سلام دردانه زندگیم. الان هنگامه 7 و 10 دقیقه است. وارد هفته هجدهم شدی و من و مامانی خیلی از این وضعیت مسرور هستیم. لحظه ها را یکی یکی می شماریم تا به سرانجام برسه. لحظه هایی که الان من و مامانی سپری می کنیم مملو از عشق و شادی و دوست داشتنی که قرار است در آینده ای نزدیک با توی کوچولو هم تقسیم بشه وسهمی از این عشق و دوستی ببری. این روزها حسابی مامانی رو اذیت میکنی. مدام تکون میخوری و به تب و تاب افتادی. انگار جایی که خوابیدی و بیداری تنگ و تاریکه که البته همینطوره و چاره ای نیست باید تحمل و صبر پیشه کنی. خلقت انسان از آفریده خلق به همین سبک و سیاق ادامه پیدا می کنه. ما هم همینطور به دنیا اومدیم، اجدادمان هم همینطور، آینده...
2 آبان 1391