یسناکوچولویسناکوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

(◕‿◕)❤یسنا تنها دلخوشی مامانش❤(◕‿◕)

❁❁❁مراسم شیر خوارگان حسینی❁❁❁

تـا هست جهــان شـور محــرم باقیست این جلوه ی جان در همه عالـم باقیست ازنـالـه ی  نـیـنــوای یـاران  حسـیـن همواره به لب زمـزمه ی غم باقیست   یسنا گلی قبل از رفتن به مراسم شیرخوارگان حسینی دختر نازم... به پاس همه بودنت دلم مي خواهد قشنگترين جمله ها را بنويسم ... پر عشق ترين بوسه ها نثار تمامي وجود پاكت فرشته من... دوستت دارم و اين تمام من است... من اين جمله را باور دارم و با همه وجودم حسش ميكنم   پست قبل هم جدیده ...
11 آبان 1393

❁❁❁مریض شدن یسنا❁❁❁

سلام عزیز دل مامان.اومدم از چند روز گذشته واست بنویسم که از روزای سخت زندگیم بود.بابایی دوشنبه هفته پیش واسه ماموریت رفت مشهد و ما هم رفتیم خونه مامان جون.اما چشمت روز بد نبینه به دهنت نگاه کردم و دیدم زبونت و لثه هات شدیدا آفت زده.اون چند روز فقط گریه میکردی.گشنه ات میشد اما چون نمیتونستی چیزی بخوری فقط داد میزدی.الهی بمیرم حتی آب هم بخوری.بردمت دکتر و دکتر گفت چون غذا نخوردی باید بهت سرم وصل بشه.الهی مامان فدای اشکات بشه که زیر سرم گریه میکردی و جیغ میزدی.خلاصه این چند روز با گریه های تو منم گریه میکردم.خیلی سخت بود.تا اینکه روز شیرخوارگان حسینی وقتی بردمت اونجا یه کیک از اونجا واست گرفتم و در کمال تعجب دیدم کیک رو تا آخر خوردی و خدا رو شک...
11 آبان 1393

❁❁❁بیست ماهگی یسنا کوچولو❁❁❁

  سلام عزیز دل مامان.بعد از یه مدت طولانی بالاخره اومدم و وبلاگتو آپ کردم.ببخشید خیلی دیر شد. ماهگی و ماهگیتو با هم تبریک میگم عزیزم. نفسم این چند وقت حسابی درگیربودم.از یه طرف دکتر گفت باید از شیر بگیرمت که غذا بخوری ومنم برخلاف میلم مجبور شدم از شیر بگیرمت.خیلی بی تابی کردی عزیزم.الهی فدات بشم نازنینم. از طرف دیگه هم خاله مهناز اینا از کرج و خاله هدیه اینا از اصفهان اومدن و همگی خونه مامان جون دور هم جمع بودیم.نازگلم کلمه های جدیدی که یاد گرفتی ایناست:آدی=هادی(بابابزرگ یاسی)دَدَس=دستت درد نکنه.....به خیر=شب به خیر....بَخش=ببخشید....آما من=بده به من....تاب تاب اباسی،مامان بابا اباسی مثلا تاب تاب  ابازی میخونی....
23 مهر 1393

❁❁❁تولد پسر عمه مهراد❁❁❁

سلام عزیز دلم. هفته گذشته تولد پسر عمه مهراد بود و به همراه خانواده بابایی همگی خونه عمه مهری دعوت بودیم. اونجا خیلی شلوغی کردی و خوراکی خوردی.حسابی هم نانای کردی.خیلی دخمل خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی.خیلی هم بهمون خوش گذشت. عزیزم ماشالله خیلی شیطون شدی ومن فقط باید در اختیار شما باشم و دستوراتتو اجرا کنم. شبا هم تا صبح نمیخوابی و همش بی تابی میکنی.البته فکر کنم به خاطر دندون در آوردنت باشه. نازگلم بابایی قراره روز دوشنبه 10روز بره ماموریت.از همین الان نرفته دلم واسش تنگ شده. خدا به همراش. خب بریم سراغ عکسای تولد و بقیه عکسا.           ق...
15 شهريور 1393

❁❁❁روز دختر مبارک❁❁❁

  د خ تر م روزی که به دنیا آمدی،من متولد شدم... و از آن روز هم دخترم شدی و هم همه چیزم...   دختر آسمانی من، جهانم با تو شکرانه هایش بیشتر است و تو عاشقانه ترین باور خواب وبیدار منی.. گوشه دلم،روز به روز را با نگاه رو به تکامل تو آغاز می کنم...   سپاس خدایی که گیلاس باغ بهشت را به من عطا کرد...   سایه خدای عشق بر قلبت مدام دخترم... دختر نازم روزت مبارک              ...
5 شهريور 1393

❁❁❁18 ماهگی عسلم❁❁❁

سلام عزیز دلم.با چند روز تاخیر ماهگیت رو تبریک میگم. ببخشید مامانی به خدا اصلا وقت نمیکنم وبلاگتو آپ کنم.نوزدهم مرداد ماهگردت بود و وقت واکسن داشتی.با مامان جون/مامان مامانی/بردیمت بهداشت و واکسن زدی و خیلی هم گریه کردی. الهی مامان بمیره و اشکاتو نبینه.وقتی برگشتیم خونه با مامان جون تصمیم گرفتیم بریم سنندج و به بابابزرگم که حالش بده سر بزنیم.اما بابایی نتونست با ما بیاد. همش نگران بودم به خاطر واکسنی که زده بودی اذیت کنی،اما خدا رو شکر اصلا تو مسافرت اذیتم نکردی و اتفاقا خیلی هم دختر خوبی بودی. اونجا هم با عموهای من خیلی جور شده بودی و با عموهام و دایی رضا میرفتی پارک و دَدَ.... فقط متاسفانه دوربینو یادم رفته بود ببرم و از سنندج عکسی ازت ن...
25 مرداد 1393

❁❁❁برای نفسم❁❁❁

  كوچك رويايي ِ من دنيا اگر خودش را بكشد نميتواند به عشق من به تو شك كند . تمام ِ بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست     عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ... يك حقيقت بي نياز از استخاره و ُ گمان   صداي قلب تو ... صداي زندگيست .   زندگي را دوست داشته باش نازنين ِ من زندگي را زندگي كن   عاشقانه ... حتی وقتي بزرگ شدي   كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم...
31 تير 1393

❁❁❁تولد مامان سارا❁❁❁

سلام دخمل کوشولوی مامانی... عزیزم روز پنجشنبه 12 تیر تولد من بود و بابایی حسابی واسم سنگ تموم گذاشت. بنا به رسم همه جمعه ها که میریم باغ عمه مهدیه اینا مراسم تولد رو هم جمعه شب توی باغ عمه جون گرفتیم.مامان پری و باباهادی و عمه ها و مامان جون و دایی رضا اینا همه بودن.به خاطر اینکه ماه رمضان بود و از طرفی هم دایی بابایی فوت کرده بود،بزن و بکوب نداشتیم.اما همه چیز عالی پیش رفت. بابایی واسم یه گوشواره طلای خیلی خوشگل خریده بود و بقیه هم با کادوهای ارزشمندشون حسابی ما رو شرمنده خودشون کردن.فقط شما یه کم بی حوصله بودی و غر میزدی. راستی چند وقتی بود که به خاطر دندونات خیلی نگران بودم و همش میگفتم چرا چها...
14 تير 1393

❁❁❁16 ماهگی فندقمون❁❁❁

سلام فندقم. ماهگیت مبارک خانوم کوچولوی من. عزیزم این چندوقت حسابی درگیر بودیم.از یه طرف دایی بابایی به رحمت خدا رفت و بیشتر اوقات اونجابودیم.و از طرف دیگه خاله مهناز  و خاله هدیه اینا از کرج و اصفهان اومده بودن همدان و چند روزی همخونه مامان جون بودیم.من و شما هم دوتایی سرما خوردیم و مریض بودیم. نازگلم ازشیرین کاریهات بگم که حسابی روابط اجتماعیت بالا رفته و با همه زود رابطه برقرار میکنی(البته این رفتارت به مامانی رفته).. برعکس دختر بچه های دیگه عاشق توپ و موتور هستی و وقتی با بابایی توپ بازی میکنی شوت میزنی و میگی:گــُــــــــــــــــــــل... توت فرنگی و گیلاس و ُپفیلا خیلی دوست داری.هروقت بابایی میخواد بخوابه جوراباشو برم...
21 خرداد 1393